مهدیار جانمهدیار جان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

هدیه خدا

تولد دایی

سلام مهدیارم   این روزا زیاد سرحال نیستی ۱۰ روز پیش که گوشت عفونت کرده بود چند روز خیلی حالت بد بود مخصوصا شبها چند شب پشت سر هم از خواب بیدار میشدیو مدام گریه میکردی البته دکتر داروخونه شیوه استفاده از شربت سفیکسیمو اشتباه نوشته بودو دو روز دارویه اشتباهی خوردی الهی فدات شم من که وقتی فهمیدم اولش که کلی گریه کردم به بابا گفتم باید بره اونجا و از دکتره شکایت کنه بابا رفت ولی دکتر شانس اورد شیفت  شب بود من که ازش نمیگذرم خلاصه روزای خیلی بدی بود روز چهارم بردیمت پیش دکتر خودت   دکتر گفت مشکلی برات پیش نمیاد فقط چند روزی بیرون روی پیدا میکنی که همین طورم شد دکتر گفت گوشت سا...
15 تير 1391

گوش درد

سلام مهدیار عزیزم   الهی فدات بشم چند روزه گوشت درد میکنه دیروز بردیمت دکتر گفت عفونت کرده ۲ تا شربت داده با یه قطره (۴/۴/۹۱       ۵ماه و ۶ روزگیت) خیلی بیقراری میکنی همش گوش سمت چپتو میگری آخه گوش سمت  چپت عفونت داره این چند روزه باید بغلت کنم و راه برم تا خواب بری اونم اگه دردت یکم آروم بشه مهدیارم زودتر خوب شو امروز گذاشته بودمت روی پا داشتی نق میزدی  که عمه فاطمه اومد اینجا تا چشمت به عمه افتاد ساکت شدی و همین طور خیره شدی به عمه  عمه کلی باهات حرف زد و تو همینطور خیره شدی بودی البته وقتی عمه  میخواست بره یکم براش خندیدی که هم دل من...
6 تير 1391

پازل

اول از هر چیز  ولادت حضرت علی (ع) را به همه ی باباها تبریک میگم     بابایی من و مهدیار روز پدر رو بهت تبریک میگیم                                       بابایی روزت مبارک       مهدیار نازم الان که این پستو میزارم تو تو بغلمی تا میخوابونمت گریه میکنی از ساعت ۶ بعداز ظهر اینطوری هستی خیلی نگرانتم نمیدونم چرا اینطوری شدی احتمالا جاییت درد میکنه خدا کنه زود خوب شی   گل نازم یک ماه ...
16 خرداد 1391

دمرو

مهدیارم از وقتی وارده ۵ ماه شدی بهتر میتونی اشیا را نگه داری و دستتو به طرف اشیا دراز میکنی   متکاتو راحت تو دستات میگیریو سعی میکنی گوششو پیدا کنیو تو دهنت بزاری ولی اسباب بازی های دیگتو مثل جغجغه و توپ فقط چند ثانیه تو دستت میگیری و کنار دهنت میبری که بخوری ولی از دستت میوفته وقتی صورتمونم میاریم نزدیکت دو تا دستتو طرف صورتمون میاری تا اعضای صورتمونو بگیری چند روزه پیش که ناخن هاتو نگرفته بورم صورتمو اوردم نزدیکت زیر چشممو چنان چنگ گرفتی که جاش تا جند روز بود خیلی هم سوخت گلم چند وقتیه وقتی دستتو میگیریم  سروپاهاتو با تمام قدرتت بلند میکنی تا بلند بشی امروز بعد از چند وقت دمرو خوابوندمت تا دمر شد...
7 خرداد 1391

وکسن چهار ماهگی

سلام خوشملکم   مهدیارم چند روزیه وارده ۵ ماه شدی الهی فدات شم که هرچی بزرگتر  میشی  با  نمک تر میشی   گلم چهارروز پیش (۱/۳/۹۱) واکسن چهار ماهگتو زدیم فقط وقتی واکسنو زدن گریه کردی یه دقیقه بعدش آروم شدی روز اولم خیلی خوب بودی اصلا گریه نکردی خدا روشکر مثل واکسن دو ماهگیت نبود روز دوم و سوم یکم نق زدی ولی در کل خوب بودی   عسلم دیشب عمه مامان از مکه اومده بود ما هم رفتیم خونشون تو برای اولین بار قدم برداشتی البته دو سه ماهه که بودی وقتی نگهت میداشتیم قدم برمیداشتی ولی  از وقتی توان بدنیت بیشتر  شدو تونستی وزنتو رو پاهات تحمل کنی دیگه  ...
3 خرداد 1391

کچلی

سلام مهدیارم     دیشب بابایی کچلت کرد خیلی با نمک شدی(شب ولادت حضرت زهرا) بابایی دستت درد نکنه   امشب من و بابا و تو رفتیم پارک برگشتنی صدای اذون میومد تصمیم گرفتیم  بریم مسجد من یکم اضطراب داشتم آخه تا حالا مسجد نبرده بودمت می ترسیدم وسط  نماز گریه کنی خیلی خوب بودی اصلا گریه نکردی ولی چون کولر روشن بود و بادشم مستقیم رو تو بود ۳  رکعت و خونده نخونده اومدیم بیرون ترسیدم سرما بخوری راستی دو روز پیشم تولد من بود تولدم مبارک  هوراااا بابا امسال دوتا کادو خریده بود یکی از طرف خودش یه شال خیلی خوشگلم از طرف تو حسابی تو زحمت افتاد ...
24 ارديبهشت 1391

خندیدن

سلام مهدیارم   خوشملم از وقتی ۳ ماهت تموم شده و وارد ۴ ماه شدی خیلی  با نمک ترشدی قبلا فقط وقتی تکونت میدادیم بلند می خندیدی ولی ۴ شب پیش خونه مامانی وقتی باهات حرف میزدم بلند می خندیدی (۹۱/۲/۸ دقیقا ۳ ماه و ۱۰ روزگی) من و بابا و مامانی کلی ذوق کردیم الان دیگه قشنگ با دقت بهمون نگاه میکنی و وقتی باهات حرف میزنیم گوش میدی و با صدای بلند جواب میدی  با تمام انرژیت میگی آوو آوو اوو   عسلم ۶ روز پیش روز شهادت حضرت فاطمه (س) آقاجون اینا آش پختن   نذر مهدیارمون بود بابایی هم صد هزار تومان نذر کرده بود منم سفره حضرت ابوالفضل که ۵ روز پیش خونه ی مامانی نذر...
13 ارديبهشت 1391

برگشتن

مهدیارم امروز برای اولین بار تونستی همین طور که خوابیدی برگردی   هوووووووورررررررررررااااااااااااااااااااااااا   دقیقا ساعت یکه ظهر خونه ی خودمون پیش من و مامانی و عزیز (۹۱/۲/۱۲        ۳ماه و دو هفتگی)  
12 ارديبهشت 1391

3 ماهگی

  مهدیارم ۳ ماهگیت مبارک عزیزم   البته دو روز با تاخیر ببخشید دیگه‌  آخه چند روزیه خونه ی مامانی بودیم اونجا هم کامپیوترشون خراب  بود این شد که نشد حالا بریم سراغ شیرین کاریات خوشگلم چند روزه که اشیا رو قشنگ میگیره و سعی میکنه سمت  دهنش ببره ولی نمیتونه  وقتی پتو نازک روت میندازیم با دو تا دستت میگیری و به سمت دهنت میکشونی دیشبم همسایه ی مامانی برات کادو اورده بود کاغذ کادوشو نزدیکه صورتت اوردم تو هم سعی میکردی با دو تا دستت کاغذ کادو  رو بگیری و سمت دهنت ببری خلاصه نصفه شبی حسابی با کاغذ کادو سرگرم بودی منم نگات  میکردم و کلی ذوق...
31 فروردين 1391

دستاتو به هم رسوندی

مهدیارم اولین باری که دستاتو تونستی به هم برسونی و    چند دقیقه نگه داری حدودا دو ما ه و یه هفتت بود     اولین باریم که بلند خندیدی دقیقا شب سالگرد ازدواج ما بود که تو ۲ماه و ۲ هفته و ۲ روزت بود خونه عمه ی مامان بودی مامانی بغلت کرده بودو داشتی با حمید رضا بازی میکردی یه دفعه دیدیم داری بلند میخندی من و مامانی  کلی ذوق کرده بودیم این روزا هم احساس میکنم من و بابا رو میشناسی وقتی سرحال باشی همین که به ما نگاه میکنی می خندی   ...
23 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد