مهدیار جانمهدیار جان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

هدیه خدا

عکس 15 ماهگی

  مهدیار جان هر چی بزرگتر میشی خیلی شیطون تر و لجباز تر میشی همش دوست داری ببریمت بیرون وقتی هم بیرون می بریمت هر چی دست دیگران ببینی میخوای و انقدر داد میزنی تا بتونی ازشون بگیری بعضی بچه ها لجبازن و نمیزارن به وسایلشون دست بزنی ولی بعضیا مهربونن و اجازه میدن   که البته تو پشیمونشون میکنی چون دیگه وسیلشون رو بهشون پس نمیدی مثلا همین دوچرخه ای که چند برابر تو هست و تو با زور صاحبشو پیاده کردی ولی پیاده شدن پسره همانا و سوار شدن تو همانا    هرکاری کردیم تو از دوچرخه پیاده نمیشدی آخرش با کلی گریه تو رو از دوچرخه پیاده کردیم حدودا یک ماهی میشه که با زور و جیغ زدن میخوای همه چیز مال تو باشه و حرفت ر...
11 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام                          روز  مادر رو به مادر عزیزم و مادر شوهر نازنینم تبریک میگم و بابت تمام زحمت هایی که برای من کشیدید خیلی خیلی ازتون ممنونم و از خداوند براتون برکت رحمت  و عزت میخوام و همینطوز این روز رو به شما دوستان وبلاگیم که مادرانی بی نظیر هستید هم تبریک میگم و براتون بهترین ها رو آرزو میکنم
11 ارديبهشت 1392

عید نوروز

سلام مهدیارم   اول از اینکه پست عید نوروز انقدر دیر شد معذرت میخوام این روزا خیلی شیطون شدی و همه ی وقت منو میگیری تاخیرم برای این بود نازنینم بریم سراغ خاطرات عید امسال روز قبل از عید رفتیم شهرستان پیش مامان بزرگ مامان و عمه های بابا و ۵روز اول عید رو اونجا بودیم روز اول که مشغول خونه تکونی بودیم و چون فقط یک روز وقت داشتیم که خونه رو تمیز کنیم هممون باید کمک میکردیم به من که خیلی خوش گذشت درسته باید یه روزه خونه رو تمیز میکردیم ولی هیجانش خیلی لذت بخشه چون زمان برای خونه تکونی کم داشتیم تا نیم ساعت قبل از سال تحویل هم داشتیم کار میکردیم و خیلی عجله ای سفره هفت سین و آماده کردیم وخودمون هم آماده شدیم به محض اینکه دوره سفر...
31 فروردين 1392

وروس روزئولا

سلام مهدیارم     گلم این چند وقته حالت خیلی بد بود ۹ روز پیش ۲۲ مرداد تب کردی بردیمت دکتر   دکتر گفت ویروسه بدنتم عفونت کرده سه تا شربت بهت داد شربتا رو اصلا نمیتونستی بخوری برای هرکدوم نیم ساعت گریه میکردیو انقدر اق میزدی که گلوت درد میگرفت بعد از سه روز دیگه طاقت عذابکشیدنتو موقع شربت خوردنات نداشتم رفتم یش دکترت و براش توضیح دادم و گفت دیگه بهت شربتا رو ندم (یه زره هم تبت پایین اومده بود) با کلی ذوق که دیگه نباید شربتا رو بخوری رفتم خونه تا  شب خوب بودی ساعت ۹ به بعد دوباره تبت شروع شد تا سحر با پاشویه تبتو پایین میوردم ولی بعد از سحر تبت خیلی بالا رفته بود دوباره بردمت دکترگفت گلوت زخم شده و اینبار ...
1 شهريور 1391

تولدت مبارک بابا

روز تولد انسانها در هیچ تقویمی یافت نمیشود ، چرا که فقط در قلب کسانی است که به آنها عشق میورزیم . . . بابایی تولدت مبارک . . .           ...
21 مرداد 1391

اولین مسافرت

سلام   مهدیارم بالاخره اولین مسافرتتو تو ۶ ماه و نیمه گی رفتی ۱۱ تیر ساعت ۸ شب حرکت کردیم و دیشب ساعت ۱۲ شب برگشتیم رفته بودیم طوران محل زندگیه مامان بزرگای من و عمه های بابا طوران جزئی از شهرستان اردستان استان اصفهانه خیلی خوش گذشت تو خیلی پسر خوبی بودی البته گاهی نق هم میزدیا ولی در کل خوب بودی خاله مامان هم اومده بودند کلی عاطفه و فاطمه باهات بازی کردن  
14 مرداد 1391

سینه خیز

سلام مهدیارم     عسلم دیروز برای اولین بار تونستی سینه خیز بری سر سفره افطار بودیم که دیدیم تو داری به طرف سفره میایی خونه ی بابایی بودیم مریم اینا هم اونجا بودند ( ۷/۵/۹۱         شیش ماه و ۱۰ روزگی) الان دیگه هرجا دلت بخاد میری البته اگه به مانع برخورد نکنی دیروز من و بابا بردیمت پارک قایم   هر دوچرخه سواریو که میدیدی ذوق میکردیو می خندیدی  خیلی دوچرخه دوست داری     از فواره های داخل پارکم خیلی خوشت میاد مهدیارم الان حدودا یه هفته هست که تو رورواک هم میشینی و اگه رو موکت باشی میتونی خودت بری   ...
9 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد