مهدیار جانمهدیار جان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

هدیه خدا

بدون عنوان

1392/7/15 1:06
نویسنده : مامان زهرا
641 بازدید
اشتراک گذاری

مهدیارم بابت این همه تاخیرم ازت معذرت میخوام

این روزا همش دوست دارم باهات بازی کنم شاید یکی از دلایلی که کمتر آپ میکنم همین باشه

بهترین خبری که این روزا اتفاق افتاده دیدن یکی از بهترین دوستای وبلاگیمون مامان فاطمه زهرا به همرا فاطمه زهرای عزیز بود

٤ روز پیش بالاخره با مامان فاطمه زهرا تو پارک بانوان نزدیک خونمون قرار گذاشتیم و من و تو تونستیم فاطمه زهرای عزیز رو از نزدیک ببینیم (بقیه ماجرا ادامه مطلب)

و یه اتفاق بد این اینکه شما بالاخره با این شیطنت هات کار دست خودت دادی و امروز ناخن دستت رو با پوست کن بریدی البته من خونه نبودم ولی مثل اینکه طبق معمول یه بلندی پیدا کردی و رفتی روش و پوست کن رو برداشتی و از روی کنجکاوی انگشتت رو گذاشتی توش و میخواستی در بیاری که ناخنت از وست بریده شد بنده خدا بابا خیلی ناراحت شده بود وقتی زنگ زد به من گفت هم سعی میکردم آرومش کنم هم اینکه خودم داشتم دیوونه میشدم و تصورش هم برام قابل تحمل نبود زود خودمو رسوندم خونه و دیدم شما داری پفیلا میخوری تا من و دیدی دستتو نشون دادی و گفتی اوف اوف جیگرم داشت کباب میشد ولی سعی میکردم بخندم و باهات بازی کنم تا یادت بره دستت اینطوری شده

وقتی خوابیدی به ناخنت چسب زدم تا به جایی گیر نکنه کلا کنده بشه خلاصه روزه خیلی بدی بود

خدایا مواظب همه ی بچه ها باش 

 

بریم سر وقت قرارمون با طاهره جووووووووون

مهدیارم ٤ روز پیش با مامان فاطمه زهرا رفتی پارک بانوان قرار گذاشتیم صبحانه و ناهارو اونجا بخوریم و تا بعدازظهر بمونیم

تو مسیرمون به پارک بانوان باید از پارک قائم رد میشدیم که منو طاهره جون با کلی وعده وعید شما رو از پارک رد کردیم

چون هردوتون میخواستید تو پارک بازی کنید تا آب میدید بدو بدو میرفتید سراغش و همینطور وسایلای ورزشی

طاهره جون میگفت فاطمه زهرا زیاد دوست نداره راه بره ولی اونروز کلی مجبور شد راه بره

شاپرکم منو مهدیار ازت معذرت میخوایم که مجبور شدی برخلاف میلت عمل کنی

بالاخره با کلی زحمت رسیدیم به پارک بانوان اولین جای مناسبی که پیدا کردیم نشستیم تا صبحانه بخوریم گرچه شما و فاطمه زهرا چیزی نخوردید البته چرا خوردید ولی نه صبحانه بلکه فیلا نوش جان فرمودید

شما همش میخواستی پفیلای فاطمه زهرا رو بخوری فاطمه زهرا هم چند تا از پفیلای خودش میریخت تو ظرف شما

نشستن شما به ٥ دقیقه هم نشد که بلند شدیو راه افتادی مدام میرفتی تو چمن به این چمن ها هم تازه آب داده بودن و کنار بعضی درختها آب جمع شده بود شما هم نامردی نمیکردی اد میرفتی تو همون آبهای گلی

فلاکس چایی نتونستم بیارم و به مامنی گفتم قرار شد برامون بیاره وقتی مامانی اومد منو مجبور کرد که بزارم تورو ببره خونه البته حرفاش منطقی بود

چون چیزی نخورده بودی و نزدیکای خوابت هم بود میگفت بیشتر از این تو پارک باشی اذیت میشی

تو هم وقتی دیدی مامانی میخواد بره شروع کردی به گریه کردن که باهاش بری و من مجبور شدم بزارم بری

بعد از رفتن شما ما نهار خوردیم و فاطمه زهرا هم خوابید

و من و طاهره جون فرصت پیدا کردیم چند ساعتی با هم حرف بزنیم کلی بهمون خوش گذشت

راستی از نهار خوشمزه ی طاهره جون بگم که واقعا هنرمنده حیف که من دندونم درد میکرد وگر نه نمیزاشتم هیچیش بمونه

کلی تنقلات هم با خودمون اورده بودیم که خیلی هاش دست نخورده برگشت فقط خدارو شکر کردم که کیکی که درست کرده بودم برگشت نخورد وگرنه ناراحت میشدم

هرچند از وضع ظاهری کیکم اصلا راضی نبودم ولی خداروشکر طاهره جون خوشش اومده بود البته فکر کنم گشنش بوده به نظرش خوب اومده وگر نه که چنگی به دل نمیزدنیشخند

یه نکته هم از چایی خوردنمون بگم اول اینکه طاهره میگفت چایی نمیخوره ولی  من بدجور دلم چایی میخواست پشت سر هم چایی میخوردم تا بالاخره طاهره هم به هوس افتاد یه چایی خورد و دوم اینکه من یه سوتی موقع چایی خوردن میدادم و طاهره جونم نامردی نمیکردو منو با همون سوتی دست مینداختنیشخند

خلاصه کلی بهمون خوش گذشت

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان سيد محمد سپهر
16 مهر 92 10:58
کاش میشد همیشه کودک بود زندگی شادی و عروسک بود ____________________________ کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم...با پست جديد منتظ حضور گرمتون هستم ....
مامان زینب
16 مهر 92 15:22
روزت مبارک عزیزم
مامان ساینا
17 مهر 92 11:12
الهی بمیییییرم ناخنت خوب شده خاله؟؟؟؟ چه خوب که بهتون خوشگذشته جای من خاااالی ایشالله بیام و بریم پارک بانوان
یاسمین
21 مهر 92 11:57
ماشالله خدا حفظش کنه.
ارلا
10 آبان 92 13:36
خدایا تو تکراری ترین ” حضور ” روزگار منی و من عجیب ؛ به آغوش تو از آن سوی فاصله ها خو گرفته ام . . . خیلی قشنگ بود به وب منم سر بزن و نظرتونو درباره ی وبم بگین وتبادل لینکم میکنیم منتظر حضورت هستم
مامان امیرمهدی
14 آبان 92 2:36
سلام زهرا جون خوبی گلم.وووووووای شرمندم بخدا که نیومدم بهت سر بزنم چند وقتیه نت نیومدم.مسج هم که دادی بعد از یک هفته دیدمش.آخه امیر مهدی گوشیمو گم کرده بود.خلاصه شرمنده روی ماهت وااای عزیزم چه خوب که دوست وبلاگیتو دیدی.انشاالله ما یه روز همدیگرو ببینیم راستی عکسهای تولدو گذاشتم بدو بیا
علامه کوچولو
16 آبان 92 21:27
سلام بانو عزاداریهاتون قبول التماس دعا امشب به یاد علی اصغر علیه السلام کوچولوی نازت رو ببوس
سمیرا مامان اهورا
18 آبان 92 21:50
الهی بمیرم واست خیلی ناراحت شدم عزیزم.الان چطوره دستش مامانی؟؟؟ خداروشکر که بهتون خوش گذشته.مامانی منم بدجوری هوس چایی کردم کاش از کیکی که درست کردی یه عکس میگرفتی منم دلم قرار وبلاگی میخواد خووو[
مامان ایمان
28 آبان 92 16:59
سلام عزیزم ماشالله چه گل پسری داری خدا حفظش کنه خیلی نازه با اجازتون لینک کردم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد