مقدمه راه رفتن
امروز اربعین بود
مثل هرسال عزیز اینا آش نذری داشتند همه بودند به جز عمه زهره
عمه زهره به خاطر سرماخوردگی نتونست بیاد عمه جون ایشالله زود زود خوب بشی
عمه و دایی و مامان بزرگ مامانی امروز صبح رفتند کربلا
ما به خاطر اینکه صبح نمیتونستیم بریم فرودگاه دیشب رفتیم خونه دایی اینا که باهاشون خداحافظی کنیم
همه ی دایی ها و خاله های مامانی بودند و طبق معمول عاطفه و ریحانه کلی باهات بازی کردند
فاطمه و هانیه هم همینطور
امروز برای اولین بار یه کاسه آش رشته خوردی( ۱۴/۱۰/۹۱)
دو روز پیش هم ( ۱۲/۱۰/۹۱ ) برای اولین بار خونه مامانی کوکو سیب زمینی خوردی
حدودا سه هفته ای میشه که صبحونه نون شیر میخوری ولی سه روز پیش برای اولین بار صبحونه نون و پنیر خوردی
و بریم سراغ اصل کاری
امشب بالاخره افتخار دادی و دستت رو دادی به من که تورو راه ببرم
این چند وقته هر کی خواست دستت رو بگیره که تو رو راه ببره سریع با تمام انرژی مینشستی و فرار میکردی
ولی امشب برای اولین بار وقتی دستت رو گرفتم که راه بری خودت با ذوق اومدی
چند دوری دور اتاق چرخوندمت و تو هم خوشت میومد
حیف امشب تنها بودیم چون بابا شیفت بود اگه بابا پیشمون بود کلی خوشحال میشد
امیدوارم مقدمه ای برای راه رفتنت باشه