اولین عیدی
مهدیار جانم امروز دقیقا ۵۸ روزته
از اینکه تو این ۵۸ روز خاطراتت رو ننوشتم معذرت می خوام ولی سعی می کنم
خاطرات قبل رو هم تو پست های بعدی برات بنویسم
گلم الان دقیقا ۲ روزو ۵ ساعته که شکمت کار نکرده خیلی نگرانتم هر دفعه که
پوشکتو عوض میکنم دعا دعا میکنم که شکمت کار کرده باشه ولی تا الان که
کار نکرده
امروز صبح ساعت ۹ مامانی اومد اینجا که با هم بریم برای عیدت لباس بخریم
ما تازه از خواب بلند شده بودیم تا صبحونه خوردم و به عزیز دلم شیر دادم ساعت
١٠ شد تو رو با بابایی تنها گذاشتیم و رفتیم برای خرید
هر مغازه ای می رفتیم لباس برای بچه ۲ ماهه نداشت بعد از کلی گشتن یه مغازه مانتو
فروشی دیدیم که مامانی اصرار کرد بریم یه نگاهی بندازیم
من امسال قصد نداشتم چیزی برای خودم بخرم ولی چون مامانی گفت نه نگفتم
مامانی از یه مانتو خوشش اومدو ازم خواست بپوشم منم قبول کردم راستش منم ازاون
مانتو خوشم اومده بود
خلاصه پوشیدمش مامانی که دید خوشم اومده اصرار کرد که باید بگیرم البته مامانی
پولشودادو گفت که این عیدیه منه
همین طور الکی الکی یه شلوار کتون و یه روسریم خریدیم رنگ ۳ تاشون قهوه ای شد
برای تو هم هرچی گشتیم هیچی پیدا نکردیم
شب که دوباره لباس ها رو پوشیدم من و مامانی احساس کردیم مانتو بیشتر به شلوار
مشکی می یاد برای همین تصمیم گرفتیم با باباجون ودایی بریم عوض کنیم
تو مصیر یه لباس دیدم احساس کردم شاید اندازت بشه من و دایی رفتیم تو مغازه لباسو
که دیدیم قشنگ اندازت بود باباجون هم بعد ازپارک کردن ماشین اومد تو مغازه اونم
خوشش اومد
من که فکر نمی کردم بخوام چیزی بخرم پول نبرده بودم خلاصه لباس شما رو هم بابا جون حساب کرد
صبح به نیت تو رفتیم خرید برای خودم لباس خریدم که مامانی حساب کرد شبم به نیت
خودم رفته بودم که برای تو خریدم و بابا جون حساب کرد
هرکاریم کردم پولشو نگرفتن
خلاصه من و تو عیدیمونو پیش پیش گرفتیم
این اولین عیدیت بود
امیدوارم هر روزت عید باشه و هرروزم عیدی بگیری