مهدیار جانمهدیار جان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

هدیه خدا

وکسن چهار ماهگی

سلام خوشملکم   مهدیارم چند روزیه وارده ۵ ماه شدی الهی فدات شم که هرچی بزرگتر  میشی  با  نمک تر میشی   گلم چهارروز پیش (۱/۳/۹۱) واکسن چهار ماهگتو زدیم فقط وقتی واکسنو زدن گریه کردی یه دقیقه بعدش آروم شدی روز اولم خیلی خوب بودی اصلا گریه نکردی خدا روشکر مثل واکسن دو ماهگیت نبود روز دوم و سوم یکم نق زدی ولی در کل خوب بودی   عسلم دیشب عمه مامان از مکه اومده بود ما هم رفتیم خونشون تو برای اولین بار قدم برداشتی البته دو سه ماهه که بودی وقتی نگهت میداشتیم قدم برمیداشتی ولی  از وقتی توان بدنیت بیشتر  شدو تونستی وزنتو رو پاهات تحمل کنی دیگه  ...
3 خرداد 1391

کچلی

سلام مهدیارم     دیشب بابایی کچلت کرد خیلی با نمک شدی(شب ولادت حضرت زهرا) بابایی دستت درد نکنه   امشب من و بابا و تو رفتیم پارک برگشتنی صدای اذون میومد تصمیم گرفتیم  بریم مسجد من یکم اضطراب داشتم آخه تا حالا مسجد نبرده بودمت می ترسیدم وسط  نماز گریه کنی خیلی خوب بودی اصلا گریه نکردی ولی چون کولر روشن بود و بادشم مستقیم رو تو بود ۳  رکعت و خونده نخونده اومدیم بیرون ترسیدم سرما بخوری راستی دو روز پیشم تولد من بود تولدم مبارک  هوراااا بابا امسال دوتا کادو خریده بود یکی از طرف خودش یه شال خیلی خوشگلم از طرف تو حسابی تو زحمت افتاد ...
24 ارديبهشت 1391

خندیدن

سلام مهدیارم   خوشملم از وقتی ۳ ماهت تموم شده و وارد ۴ ماه شدی خیلی  با نمک ترشدی قبلا فقط وقتی تکونت میدادیم بلند می خندیدی ولی ۴ شب پیش خونه مامانی وقتی باهات حرف میزدم بلند می خندیدی (۹۱/۲/۸ دقیقا ۳ ماه و ۱۰ روزگی) من و بابا و مامانی کلی ذوق کردیم الان دیگه قشنگ با دقت بهمون نگاه میکنی و وقتی باهات حرف میزنیم گوش میدی و با صدای بلند جواب میدی  با تمام انرژیت میگی آوو آوو اوو   عسلم ۶ روز پیش روز شهادت حضرت فاطمه (س) آقاجون اینا آش پختن   نذر مهدیارمون بود بابایی هم صد هزار تومان نذر کرده بود منم سفره حضرت ابوالفضل که ۵ روز پیش خونه ی مامانی نذر...
13 ارديبهشت 1391

برگشتن

مهدیارم امروز برای اولین بار تونستی همین طور که خوابیدی برگردی   هوووووووورررررررررررااااااااااااااااااااااااا   دقیقا ساعت یکه ظهر خونه ی خودمون پیش من و مامانی و عزیز (۹۱/۲/۱۲        ۳ماه و دو هفتگی)  
12 ارديبهشت 1391

3 ماهگی

  مهدیارم ۳ ماهگیت مبارک عزیزم   البته دو روز با تاخیر ببخشید دیگه‌  آخه چند روزیه خونه ی مامانی بودیم اونجا هم کامپیوترشون خراب  بود این شد که نشد حالا بریم سراغ شیرین کاریات خوشگلم چند روزه که اشیا رو قشنگ میگیره و سعی میکنه سمت  دهنش ببره ولی نمیتونه  وقتی پتو نازک روت میندازیم با دو تا دستت میگیری و به سمت دهنت میکشونی دیشبم همسایه ی مامانی برات کادو اورده بود کاغذ کادوشو نزدیکه صورتت اوردم تو هم سعی میکردی با دو تا دستت کاغذ کادو  رو بگیری و سمت دهنت ببری خلاصه نصفه شبی حسابی با کاغذ کادو سرگرم بودی منم نگات  میکردم و کلی ذوق...
31 فروردين 1391

دستاتو به هم رسوندی

مهدیارم اولین باری که دستاتو تونستی به هم برسونی و    چند دقیقه نگه داری حدودا دو ما ه و یه هفتت بود     اولین باریم که بلند خندیدی دقیقا شب سالگرد ازدواج ما بود که تو ۲ماه و ۲ هفته و ۲ روزت بود خونه عمه ی مامان بودی مامانی بغلت کرده بودو داشتی با حمید رضا بازی میکردی یه دفعه دیدیم داری بلند میخندی من و مامانی  کلی ذوق کرده بودیم این روزا هم احساس میکنم من و بابا رو میشناسی وقتی سرحال باشی همین که به ما نگاه میکنی می خندی   ...
23 فروردين 1391

سیزده به در

سلام اخموی مامان   گلم ازت ممنون روز سیزده به در خیلی خوب بودی اصلا اذیت نکردی سیزده به در با دایی قاسم مامان و عمو علی مامان و مرجان و  مرضیه و مریم و خاله اعظم مامان رفتیم پارک قائم هر سال میرفتیم باغ فیض اما امسال همه اومدن پارک ما همه چی خیلی خوب بود فقط جای بابا خالی بود کار بابا طوریه که هیچ سالی سیزده به در نمیتونه با ما باشه ولی امسال یه جورایی بود آخه تو خیلی شبیه بابا هستی     ...
18 فروردين 1391

لامپ

سلام جیملم   فردا سیزده به دره خدا کنه هوا خوب باشه بتونیم ببریمت بیرون الهی دورت بگردم آخه دلم نمیاد اولین سیزده به درت بیرون نبرمت   مهدیارم تو این یه هفته زیاد حالت خوب نبود  با گریه ی شدید از  خواب بیدار میشدی و زمانیم که بیدار بودی باید بغل میشدی  وگرنه گریه میکردی اما امروز خیلی پسله خوفی بودی کلی باهات بازی کردم تو هم با صداهایی که از خودت در میوردی  جوابمو میدادی صداهایی که تا الان در میاری ایناست (آووو-آگه-هوم- آییوو- آقی - آق- آقا - آقو ) یه چند روزیم هست که مدام بادکنک درست میکنی راستی داشت یادم میرفت بگم با لامپ کم مصرفه بالای سرتم ...
13 فروردين 1391

درد واکسن

سلام خوشملم     مهدیارم الان خوابت کردم و از فرصت استفاده کردم که یه سری به وبلاگت بندازم   عسلم دو روز پیش که بعد از گذاشتن مطلب  اومدم پیشت تا باهات بازی کنم تو یه دفعه درد واکسنت شروع شد تو  این دو ماه ندیده بودم اینطوری گریه کنی بد جور دست و پام رو گم کردم به بابا گفتم به عزیز بگه بیاد بالا که بابا گفت عزیز با عمه فاطمه  و عمه زهره رفتن بازار خیلی ناراحت شدم بابا زنگ زد به زن عمو که بیاد بهم بگه چه کار کنم نمیدونستم چه طوری باید آرومت کنم     زن عمو اومد بالا بهم گفت یه پارجه بیارم که پاهاتو باهاش ببنده که    پاهاتو ن...
9 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد