مهدیار جانمهدیار جان، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

هدیه خدا

11 ماهگی

سلام مهدیارم   مهدیار جان عزیز ۳/۹/۹۱ برات دندونی پخت عمه فاطمه و عمه طیبه و عمو ابراهیم اینا هم بودند چون تو حالت خیلی بد بود و مدام گریه میکردی و باید بغل میشدی من نتونستم برم کمکشون همه ی کارها زحمتش افتاد گردن عمه ها و زن عمو و همین طور عمو صمد به خاطر محرم برات جشن نگرفتیم ایشالله برای تولدت جبران میکنیم   مامانی روز تاسوعا ۴/۹/۹۱ اگیرک درست کرد برای هیت فامیلامون اینبارم به خاطر اینکه حالت خوب نبود نتونستم برم کمک خاله اعظم و طیبه خانم و ۲ تا از دوستای مامانی زحمتشو کشیدن من فقط یه سر رفتم سهممو گرفتم و اومدم خونه   روز عاشورا عزیز اینا عدس پلو نذری داشتند هرسال سوم امام ب...
31 خرداد 1392

. . . .

سلام بابایی امروز یازده ماهه شدی گل پسرم مبارک باشه هرچی بزرگ تر میشی نانازتر و شیطون تر میشی دوست دارم بابایی از مامانی ممنون تمام کارای تو رو دوش مامان زهراست مامانی دوست داریم       ...
31 خرداد 1392

شیرین کاری ها

سلام مهدیار جان خیلی وقته برات پست نذاشتم معذرت میخوام اتفاقاتی که این مدت افتاده و یادمه ۱۷/۹/۹۱ تولد حسین بود خیلی خوش گذشت تو هم خیلی پسر خوبی بودی  کلی عاطفه و ریحانه باتو بازی کردند   حسین جان تولدت مبارک ببخشید خیلی دیر شد ۲۳/۹/۹۱ بابایی خونشون برات یه تاب خوشگل درست کرد که اکثرا وقتی رو تاب میزاریمت و یکم حولت میدیم خوابت میگیره خیلی دوست داری خودت تاب و حل بدی یا اگه عروسک یا چیزای دیگه بزاریم روش و حلش بدیم خیلی خوشت میاد ۲۹/۹/۳۰  حنانه و نازنین برات شعر میخوندن تو هم از اول تا آخر شعرشون خودتو تکون میدادی حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید تو هم کم نمیووردی و پا به پاشون خودتو تکون میدادی حتی وقتی حالتتو عوض میکردی بازم خودتو تکون ...
31 خرداد 1392

مقدمه راه رفتن

سلام مهدیارم امروز اربعین بود مثل هرسال عزیز اینا آش نذری داشتند  همه بودند به جز عمه زهره     عمه زهره به خاطر سرماخوردگی نتونست بیاد   عمه جون ایشالله زود زود خوب بشی عمه و دایی و مامان بزرگ مامانی امروز صبح رفتند کربلا ما به خاطر اینکه صبح نمیتونستیم بریم فرودگاه دیشب رفتیم خونه دایی اینا که باهاشون خداحافظی کنیم همه ی دایی ها و خاله های مامانی بودند و طبق معمول عاطفه و ریحانه کلی باهات بازی کردند فاطمه و هانیه هم همینطور امروز برای اولین بار یه کاسه آش رشته خوردی( ۱۴/۱۰/۹۱) دو روز پیش هم ( ۱۲/۱۰/۹۱ ) برای اولین بار خونه مامانی کوکو سیب زمینی خوردی  حدودا سه هفته ای میشه که صبحونه ن...
31 خرداد 1392

<no title>

سلام نازنینم               تولدت مبارک مهدیار جون   گل نازم دیشب برات تولد گرفتیم تقریبا همه چی خوب بود فقط اینکه عمه فاطمه اینا نتونستند بیان که من و بابا خیلی ناراحت شدیم آخه خیلی دوست داشتیم اونا هم باشن جای خالیشون خیلی حس میشد عمه فاطمه هرجا هستی برات بهترین ها رو آرزو میکنیم دیشب همه بودندبه جز خاله و دایی های مامان که به دلیل کمبودجا  قراره یه تولد دیگه خونه بابایی بگیریم و بقیه مهمون ها رو دعوت کنیم وقتی تولد بعدی رو گرفتیم همه ی عکس ها رو با هم میزارم   ...
31 خرداد 1392

عکس تولد زنبوری مهدیار

  اول از همه میخوام از کسایی که در برگزاری تولد کمکم کردن تشکر کنم از سپیده جون و دوست بهار عزیزم که تو ایده های جشن تولد و طراحیه اون کمکم کردن خیلی خیلی ممنونم و از بابایی و مامانی هم باید یه تشکر ویژه بکنم از مامانی که مهدیارواز دو هفته قبل از تولد نگه داشت تا ما به کارامون برسیم و از بابایی که تو درست کردن تزئینات خیلی خیلی کمکم کرد و همینطور خرج تولد دوم هم بابایی زحمتشو کشید که کلی شرمندمون کرد زحمت شام هر دوتا تولدبا مامانی بود و من فقط دسرهارو درست کردم مامانی خیلی خیلی ممنون تولد اول چون دست تنها بودم نشد عکسای خوبی بگیرم ولی تولد دوم مریم عمه زحمت عکس و فیلم و کشید و کلی عکس قشنگ انداختیم مریم جون دستت درد نکنه خیلی زحمت کش...
31 خرداد 1392

تب

سلام مهدیار جان از اینکه دیر به دیر آپ میکنم معذرت میخوام این چند وقته هم تو مریض بودی هم خودم برای همین نشد آپ کنم چهارشنبه هفته ی پیش تب کردی بردیمت بیمارستان حسین فهمیده دکتر بهت کوآموکسی کلاو و ایبوپروفن داد الان حالت بهتره فقط خیلی بد غذا شدی     
31 خرداد 1392

14 ماهگی

سلام مهدیار جانم مهدیار گلم این چند وقته خیلی نق میزنی غذا هم خوب نمیخوری فقط نون رو با میل خودت میخوری بقیه چیزا رو باید کلی باهات بازی کنم و سرگرمت کنم اونم شاید بتونم بهت بدم خیار خیلی دوست داری پرتقال هم میخوری ولی سیب و موز رو باید سرگرمت کنم تا بخوری اگه چیزیو خودت بزاری دهنت بهتر میخوری تا ما بهت بدیم شاپرکم دیگه حموم دوست نداری البته حموم  رو خیلی دوست داری ولی تا قبل از اینکه آب بریزیم رو بدنت بعد از اون شروع میکنی به گریه کردن حدودا یکی دو ماهی میشه که دوست نداری آب بریزیم رو بدنت چند روزیه وقتی بهت میگیم اسب چی میگه میگی په په په (با کسره) میگیم ببعی چی میگه میگه به جای بع بع میگی د د (با فتحه ) حنانه و نازنین زهرا رو خیلی...
31 خرداد 1392

چکاب

سلام وروجکم مهدیار جونم دیروز بردیمت پیش دکتر طبسی برای چکاب  کلی تو مطب بازی کردی اولش که با یه پسر به اسم طاها دوست شدی و همش دنبال هم میرفتید بعدش رفتی سراغ ماشین بازی یه ماشین کوچیک خوشگل اونجا بود که همش پشتشو میگرفتیو راش میبردی تو مسیرت یه دستی هم به الاکگنک و ماهی و اسب هم میزدی خلاصه همه ی بچه ها رو صندلی نشسته بودند ولی تو با همه ی وسایل بازیه اونجا بازی کردی کلی هم سروصدا راه انداخته بودی من و بابا هم مونده بودیم بخندیم یا شما رو کنترل کنیم تا بالاخره نوبتمون شد خانم دکتر گفت همه چیت خوبه و گفت قدبلند میشی ولی برای بی اشتهاییت چند تا شربت خارجی داد و البته یه سونوگرافی هم نوشت که ببینیم ریفلکس داری یا نه دو تا شربت  54000 توما...
31 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد